ژنــرال نویس

به روز شد...

"رویای ترس"

  • ۱۱۶
"رویای ترس"


سری جدید آهنگ های نوروزی تازه به دستش رسیده بودوپشت میزکارش درحال انتقال آهنگ هابه پوشه مخصوص خودش بودکه درب مغازه بازشد ودخترجوانی باپوششی که جلب توجه میکردوارد شد،نفس نفس میزدوچشمانش به سرعت حرکت میکردوازداخل مغازه بیرون رانگاه میکرد،معلوم بودازچیزی گریزان بود،دستانش بی اختیارروی هم می رفت،جوان پرسید:ببخشیدخانوم میتونم کمکتون کنم؟مشکلی پیش اومده؟

دخترک سرجایش ایستاده بودبه سرعت روبه پسرکردوباصدای لرزان وسراسر اضطراب پاسخ داد:



برای مشاهده بقیه به ادامه مطلب مراجعه کنید...


-سلام آقا اگه میشه ازجدید ترین آهنگ هاتون یه سی دی برای من بزنین.

پسر:بله حتما،چجورآهنگی مدنظرتونه؟

دختر:فرقی نمیکنه هرچی به نظرتون خوبه رومیخوام.

پسر:باشه چنددقیقه دیگه آماده میشه.

پسردرحین انجام کارش هرازگاهی نگاهش رابه سمت چشمان نگران دخترهدایت میکرد،دلش میسوخت یااینکه دنبال کننده کاردختربود؟درهرصورت معلوم بود دخترک توجه پسر راجلب کرده بود.

کنجکاوی به پسرامان ندادوبالاخره سکوت بی معنی فضاکه بانفس های تنددختر توأم بودراشکست وگفت:

-خانوم ببخشیدچیزی شده؟نگران به نظرمیرسید؟!

دختر:نه آقاچیزی نشده آماده نشد؟عجله دارم بایدبرم؟!

پسرنگاهی به صفحه مانیتورش کردوخم شدوسی دی را برداشت وگفت:

-چراتموم شدبفرمایید!

سی دی را داخل نایلون گذاشت ودست خود رابه سمت دختر درازکرد.

دخترسی دی را ازدستش گرفت ودرحالی که کوله پشتی خود رابازمیکردگفت:

-آقادستتون دردنکنه چقدرمیشه؟

پسر:قابلی نداره هزارتومن.

دختربعدازگذاشتن سی دی داخل کوله پشتی اش گفت:

-من پول همراهم نیست میشه بعد بیارم؟

پسرهم با درک کارهایی که ازدختردیده بود گفت:

-اشکال نداره مهمون ماباشین نمیخوادبیارین.

دخترنگاهی روی میزمقابل پسرکردویکی ازکارت های مغازه رابرداشت وگفت:

-براتون میارم خداحافظ.

پسرهم باحالتی متعجب پاسخ داد:

-خوش اومدین به سلامت.

بعدازرفتن دختر،پسرازجای خود برخواست وبه محوطه مغازه رفت ودرجستجوی دخترخیابان رانگاه میکرد اما جزرقص نورهای رنگی کف خیابان ودست فروشی کمی دورترازمغازه چیزی ندید،درهمین احوال بودکه صدای تلفن مغازه اورا حرکت داد وبیخیال ازتماشای رقص نورهاگوشی تلفن رابرداشت...

پسر:بله بفرمایین؟

-سلام آقای ایمانی من همون دختری هستم که ساعتی پیش ازتون سی دی گرفتم.

پسر:سلام،بله یادمه حالتون خوبه؟ازآهنگ هاراضی بودین؟

-متاسفانه هنوزگوش نکردم...ببخشیدمزاحم شدم میخواستم بپرسم بعدازمن کسی نیومدپیشتون که سراغ منو بگیره؟

پسر:نه کسی نیومد چطور؟چیزی شده؟

-نه فقط میخواستم همینوبپرسم،ممنون خداحافظ.

دختربدون اینکه جوابی بگیرد گوشی راقطع کردوپسربازهم باحالتی متعجب زیرلب گفت:خداحافظ.

چندهفته ای ازاین قضیه گذشت وپسرسخت درگیراین اتفاق ونگران دختربود.

چیزی به اذان مغرب نمانده بودکه مرد میانسالی بالباس مشکی واردمغازه شد سرخی چشمانش خبرازاشک های بی امانش رامیداد.

پسر:سلام بفرمایین

مردعکسی ازجیب کتش بیرون کشیدومقابل صورت پسرقرار داد وبدون هیچ حرفی گفت:

-این دخترباتو چه نسبتی دارد؟

پسرپس از برانداز کردن عکس که فهمیده بودهمان دختربودباترس خفیفی که ته دلش رامیلرزاندجواب داد:

-هیچ نسبتی فقط یک بارچندروزپیش ازمن یک سی دی خریدکه حتی پول هم نداشت گفت بعدا میارم همین.

مرد:مطمئنی؟امیدوارم راست گفته باشی وگرنه....

پسرحرفش راقطع کردو گفت:

-من بااین دخترهیچ نسبتی ندارم،مشکلی پیش اومده؟

تاپسراین حرفها رابه زبان آورد بغض سنگینی راه نفس های مرد راگرفت وچشمانش پرازاشک شد...!

پسرهاج و واج نظاره گر مرد بودونگرانی سراسر وجودش راگرفته بودبلند شد ولیوان آبی به دست گرفت وکنارپیرمردنشست ولیوان آب را تعارف کرد،مردبدون سخنی لیوان راگرفت وکمی ازآن خورد،انگار راه گلویش بازشده بوداما هنوزصدایش میلرزید وهرازگاهی به گریه تبدیل میشدگفت:

-دیروز فهمیدم تصادف کرده وراننده فرارکرده

لیوان رادردستانش فشرد وباعصبانیت گفت:

-اگرفرارنمیکردالان دخترم زنده بود

پسرهم که تازه متوجه قضیه شده بود با آهی که از ته گلویش بلندشدگفت:

-متاسفم!

مردنگاهی به پسرانداخت دستانش راگرفت:

-تقصیرمن بود من نبایدازش جدامیشدم حق با اون بود،رویاطاقت نمی آورد.

پسرکه نمیدانست مردچه میگویدپرسید:

-یعنی چی؟

مرد:من زنم رابخاطرخانواده اش که درزندگی مان دخالت میکردند طلاق دادم،اوایل خوب بودند اما ازوقتی دخترم به دنیا اومداخلاقشون عوض شدهرروز دعواوبحث شده بود خوراک ما،19سال به همین شیوه زندگی کردیم امادیگرنمیتونستم تحمل کنم...

دخترم ازخونه فرارکرد من حرفش راگوش نمیدادم به فکرخودم بودم خیلی دنبالش گشتم،جواب تلفن هام رونمیدادازم فراری بود فکرمیکرد میخوام بهش آسیب برسونم امامن پشیمون بودم ومیخواستم زندگیم رودوباره شروع کنم...تااینکه دیروزازبیمارستان باهام تماس گرفتن و...(دیگرادامه نداد)

مرد آهی کشیدوبلندشدهنوزچشمانش خیس بود ودستانش لرزان،هزارتومن ازجیبش دراوردوگذاشت روی میز وگفت:

-حلالش کن!


میثم حیدری

نظرات: (۰) هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی